حجره

گاه نوشت های یک طلبه

حجره

گاه نوشت های یک طلبه

مشخصات بلاگ

در این زمانه ی دلگیر این دل گیر نگاه توست...

چند صباحی است مفتخرم به همراه تو شدن
چندی است بی تو احساس پوچی میکنم
چون تمام هست و نیستم تویی

زندگی ام با امید سرباز شدن و دلهره سربار شدن پر از تلاطم شده
روزها مشغول کتاب ام و شب ها مشغول دفتر...!

نمیگویم طلبه شدن آرزوی کودکی ام بود اما آرزوی جوانی ام شد...
یادت باشد به یادم بیاوری طلبگی وظیفه است

آخرین نظرات

میان غروب من تا طلوع ما ، فاصله ایست!

تو گره گشایی کن...



  • مهدی شوقی

اون خدایی که برای شما یه متر جا و یه صندلی فراهم کرده ،

                                        برای ما هم یه متر قبر جور میکنه نگران نیستیم...


  • مهدی شوقی

سال ها آرزوی انسان پرواز بود

وقتی به این آرزو دست یافت، شاد و مسرور شد.

عرب نامش را گذاشت «المقار» ؛ محل عروج و بالا رفتن...

ولی ما نامیدیم اش «فرودگاه» ؛ محل سقوط...

شاید هنوز از هبوط آدم دلگیر بودیم...


پی نوشت: البته شاید به خاطر این باشه که ما در کشورمان بیشتر به سقوط عادت کردیم تا عروج...

  • مهدی شوقی

امشب آسمان کویر مرا به یاد کودکی ام انداخت، چه بسیار شب هایی که بر نَمَد گوشه ی حیاط طاق باز می خوابیدم و به طاق بی انتهای آن خیره می شدم و در وسعت بی کران اش غرق می شدم و در خیالم با ستارگانش بازی می کردم.

تجدید این خاطره فکر امروز مرا به اندیشه در یُسَبِحُ لله ما فی السماوات و الارض فرو برد، اینکه ذره ای ناچیز چو من را چه لیاقت از اینکه نشانی از او باشد1 ، این جسم خاکی گُم است و ناپیدا در این افلاک...

***

خیره به آسمان شهابی از نظرم گذشت، در کودکی باور داشتم هر شهاب آرزویی برمی آورد و امشب آرزویم تو بودی، ای بزرگ ترین آرزوی آرزومندان...

13/6/1392

میانه ی کویر ، جاده جندق به انارک


پی نوشت:

1. «یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض»:

(هر آنچه در آسمانها و زمین است خدای را تسبیح می گوید)

یعنی همه موجودات آسمانها و زمین به زبان و با وجود خویش خداوند را از هرچه لایق ساحت او نیست منزه می شمارند... برای توضیح بیشتر به تفاسیر مبسوط مراجعه کنید.

  • مهدی شوقی


آرام قدم بردار

مراقب باش

غبار قدم زائر بر زمین است

سرفرو انداز و ببین

پا نگذاری

بر جای قدوم عطر آگین اش

بالِ پرواز دارد

و طواف می کند

و تو دو چشم تر داری

و نگاه می کنی!

***

إذن بگیر و روانه شو

حواست باشد

سنگ فرش مقدس اش

مَقدَم عباد صالح عصور است

آسمانش مطاف ملائک است

جای جای زمین اش

مَهبِط عرشیان است

بال گسترانیده اند

و فرش کرده اند

آیا تو پاک کرده ای؟

آماده ای برای دیدار؟

***

غوغایی برپاست

همه می ستانند از خان کَرَم

تو نیز دل بگشا و بطلب

از واسطه فیض تو نیز بخواه

تا نشانت دهد

حلقه اتصال زمین و آسمان کیست

نمی دانم توجه ات به اوست

یا به کاشی و آیینه و گچبری؟!

حواست به هر کدام است

از همو هم خواهی گرفت

از آنها هیچ چیز

و از او همه چیز...

 

1393/1/25

22:10

رو به حضرت شمس الشموس

  • مهدی شوقی

آتش بی خود زبانه نمی کشد...
                                                       حمالة الحطب شده ای؟!!

  • مهدی شوقی

عشق و ماادراک العشق...

تو می­دانی، من هم می­دانم عشق بازی رو به فزونی نهاده، برخی در خیال خام عشق را مقدس می­ نامند و برخی در این غفلت اشک می­ ریزند برای معشوق­ شان و غوطه ­ورند در همین افکارشان.

حکما در کتب طب نوشته ­اند که عشق گونه­ ای از مالخولیا و جنون و امراض سوداوی است و همین حکما در کتب فلسفی و الهی ­شان نوشته­ اند که عشق از بزرگترینِ کمالات و سعادات است.

شاید در نگاه اول میان این دو قول تخالفی ببینید ولی نکته اینجاست که آن عشق مذموم همان عشق جسمانی و حیوانی و شهوانی است و آن عشق ممدوح همان عشق روحانی و انسانی و نفسانی است. عشق نوع اول به مجرد وصال و اتصال از بین می­ رود ولی عشق نوع دوم باقی می­ ماند و استمرار دارد تا ابد، تا وقتی عابد و معبود معنا داشته باشد.

وقتی به دنبال علت این شیفتگی در کلمات اهل بیت(علیهم السلام) بگردیم با این گزاره مواجه خواهیم شد، از حضرت جعفر ابن محمد الصادق(علیه السلام)قلوب خَلَت عن ذکر الله فأذاقها الله حبَّ غیره»[1] قلب هایی که از یاد خدا خالی شوند خداوند محبت غیر خودش را به آنها می­ چشاند. شاید به زبان عمل می­ گوید سرت به همین  بازی­چه های دنیا گرم باشد تو را بس است، لیاقت ­ات همین قدر است.

حضرت ابوالحسن الرضا(علیه السلام) در کلامی نورانی فرموده است:«تعوّذوا بالله من حبّ الحزن»[2] چاه عشق راهی دارد با عنوان پناه بردن به خدا، جایگاه عشق را همین­ جا می­ توان شناخت ، یک بار پناهنده می­ شویم به خدا از شر شیطان و یک بار هم پناهنده می­ شویم به خدا از عشق. شاید کنار هم قرار گرفتن حُبّ و حزن در این کلام حکمتی داشته باشد، به یاد پیامدهای روحی و روانی عشق نمی­ افتید؟!

در این میان حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)بسیار زیبا و حکیمانه عاشقی را توصیف کرده­ اند: «و من عَشِقَ شیئاً أعشی بصره ، و أمرض قلبه ، فهو ینظر بعینٍ غیر صحیحة ، و یسمع باُذُن غیر سمیعة ، قد خرقت الشهوات عقله ، و أماتت الدنیا قلبه ، و ولهت علیها نفسه فهو عبدلها و لمن فی یدیه شئٌ منها»[3]؛ هر که عاشق چیزی شود چشمش را کور و دلش را بیمار می­ کند، آن­گاه با چشمی غیر سالم نظر می­ کند و با گوشی غیرشنوا می­ شنود، خواهش­ های نفسانی عقلش را دریده و دنیا دلش را میرانده و او را بر امور مادی واله و شیدا نموده از این رو او برده­ ی دنیاست و بنده ­ی کسی که اندکی از دنیا در اختیار دارد.

برخی نوشته­ اند اگر می­ بینید سید الرُسُل(صلی الله علیه و آله)با لقب حبیب خطاب شده و خبری از عشق و مشتقاتش نیست به خاطر این است که در معنای عرفی عشق شهوت نهفته است و این عبارت در شأن اولیای الهی و عباد صالح نیست.

« من عشق فعفّ ثمّ مات ، مات شهیداً »

 



[1]الأمالی، محمد ابن علی ابن بابویه صدوق ، نشر کتابچی ، تهران ، 1376ش، ص668

[2]عیون اخبار الرضا(ع)، محمد ابن علی ابن بابویه صدوق ، نشرجهان ، تهران ، 1378ق ، ج2 ، ص61

[3]نهج البلاغة للصبحی صالح ، نشر هجرت ، قم ، 1414ق ، ص160 ، خطبه109 (و در بعض نسخ دیگر خطبه108)

  • مهدی شوقی

برخی نظراتی خاص را به مرحوم صدرا منتسب می کنند که جای بسی تأسف و تأثر دارد از این همه جهالت و یا عداوت... بگذریم ، چند خط از کتاب مفاتیح الغیبِ صدرالمتألهین صراحت دارد در بیان نظر وی، و در نگاه انسان منصف جای تأملی باقی نمی گذارد. بهتر است بخوانید تا بدانید.


و اتّفق المحققون من الفلاسفه و المُحقّون مِن أهل الشریعة علی ثبوت المعاد.

و وقع الاختلاف منهم فی کیفیته: فذهب جمهور المتکلمین و عامة الفقهاء إلی أنّه جسمانی فقط، بناءً علی أنّ الروح جسم لطیف سارٍ فی البدن. و جمهور الفلاسفة إلی أنّه روحانی فقط. و ذهب کثیر من الحکماء المتألهین و مشایخ العرفاء فی هذه الملّة إلی القول بالمعادین جمیعاً.

أمّا بیانه بالدلیل العقلی فلم أر فی کلام أحد إلی الآن، و قد مرّ البرهان المشرقی و العرشی جمیعاً علی أنّ المُعاد فی المَعاد هو بعینه هذا الشخص الإنسانی روحاً و جسداً، بحیث لو یراه أحد فی المحشر یقول: هذا فلان الذی کان فی الدنیا، و مَن أنکر هذا فقد أنکر قطباً عظیماً مِن قطبی الإیمان، و رکناً عظیماً مِن أرکانه، فیکون کافراً عقلاً و شرعاً، و لزمه إنکار کثیر من النصوص القرآنیة مثل قوله تعالی: «قال مَن یحیی العظام و هی رمیم*قل یحییها الذی أنشأها أوّل مَرَّةٍ» -یس،78و79- ،و قوله تعالی: «ءَإذا مِتنا و کُنّا تراباً و عظاماً أءِنّا لمبعوثون*أَوَ آباؤُنا الأَوَّلون* قل إنَّ الأوّلین و الآخرین» إلی قوله: «هذا نُزُلُهُم یوم الدین» -واقعه،47و56- و قوله تعالی: «أیحسب الانسانُ أن لن نَجمَعَ عِظامَه*بلی قادرین علی أن نُسَوِّی بَنانَه» -قیامة،3و4- إلی غیر ذلک من النصوص القاطعة علی أنَّ المحشور یوم الآخرة هو الشخص بجمیع أجزائه و أعظائه.


پی نوشت:

کتاب مفاتیح الغیب، صدرالدین محمد بن ابراهیم قوام شیرازی(ملاصدرا ؛ صدر المتألهین) ، ج2 ، ص975

در چاپ های مختلف می توانید در ذیل المفتاح الثامن عشر ، مشهد رابع مطلب بالا را پیدا کنید

  • مهدی شوقی


وقتی طلبه باشی...

تنهایی

میان جمعی و تنهایی

وقتی طلبه باشی...

فقط خودت هستی

و باورهایت

وقتی طلبه باشی...

تنها امیدت خدایت و مقتدایت است

وقتی طلبه باشی...

باید بسوزی

ولی کسی آب شدنت را نبیند

وقتی طلبه باشی...

باید با خون آشنا باشی

یا خون دل بخوری

یا در خون خود بغلطی

نوشتم خون

بوی خون آمد

خون شهید...

وقتی طلبه باشی...

باید شهید شوی

یا شهید علم

یا شهید جهاد

وقتی طلبه باشی...

باید بسازی

یا با ماندنت

یا با رفتنت

وقتی طلبه باشی...

باید بسوزانی

یا با سخنت

یا با سکوتت

وقتی طلبه باشی...

باید بخواهی

هر آنچه خوبیست

برای الجار ثم الدار



93/1/4

پی نوشت:

روزی که خبر شهادت علی خلیلی ، طلبه شهید ، شهید ناهی از منکر رو شنیدم... خیلی اذیت شدم... برای او اشک ریختم برای خودم به دل ریختم...



  • مهدی شوقی


من تو را نمی ­شناسم اما هر روز صبح از کنارت که رد می­ شوم لبخندت، سلامت و احترامت مرا به لبخند و سلام و احترام وا می ­دارد. این عادت روزانه هیچ روز تکراری نشد با اینکه نمی ­شناسمت اما احساس خوبی از دیدنت دارم، شاید به خاطر این است که آدم کمیاب شده است و تو از آدمیت بی­ حیله بودن، صبور بودن ، شاکر بودن و محسن بودن را و بسیار خصوصیاتی که سالهاست آرزوی داشتن­ شان را دارم، دارایی. و این روزها نقطه امید زنده بودن انسانیت هستی لذاست که هر روز با دیدنت شاد و خرسند می­ شوم.

***

امشب هواشناسی اعلام کرد آخر هفته هوا دگرگون می ­شود و دمای هوا به شدت کاهش خواهد یافت و بارش برف سنگینی خواهیم داشت. از شنیدن این خبر شادی ­ای خانه را فراگرفت؛ زیبایی بارش برف، تازگی و جذابیت بازی­ های برفی همه را به وجد می­ آورد و من نیز... و خانواده هم...

دو روز است سرما خورده­ ام و از خانه بیرون نرفته­ ام، هوا آن­ قدر سرد شده که شیرآب داخل حیاط کاملاً یخ زده، چند ساعتی را درگیرش بودم و گرمش می­ کردم؛ تا راه آب باز شد سریع دور لوله را بستم تا دوباره یخ نزند، چون انتظار این همه سرما را نداشتیم تازه شروع کردم به زدن درزگیر و پرده ضخیم به پنجره­ ها...

همین که ابرها هوا را زودتر از هرشب تاریک کردند برف با شدت شروع کرد به باریدن تا نیمه شب که بیدار بودم مدام در حال بارش بود. از پنجره که خیابان را نگاه می­ کردم همه مغازه ­ها زودتر از ساعت همیشگی ­شان تعطیل کرده بودند، عابرانِ کمی هم که در حال عبور بودند لباس­های شان را برف گرفته بود، برخی­ شان آهسته و خرامان و دیگران­ شان تند و با شتاب، یکی می­ ترسد در این شب پایش بلغزد، یکی می­ ترسد سرما و برف بیشتر از این او را بیازارد، کم کم پلک­ هایم سنگین می­ شود ولی سریع آماده­ ی خوابی گرم زیر پتوی نرم در اتاقم می­ شوم.

صبح تا چشمم باز شد پرده را کنار زدم، چند لحظه ای طول کشید تا به نور سفید خیره کننده ­ی برف عادت کردم، همه جا پر بود از برف حتی روی سیم­ های برق هم مقداری برف نشسته بود.

حلقه­ ای از بخار لیوانِ روی میز شیشه ­ای صبحانه را احاطه کرده بود، لیوان برداشتم و با انگشت روی بخارها یک شکلک لبخند کشیدم، از درونِ شادم دیگران هم باخبر بودند، همین طور که جرعه جرعه شیر را می ­نوشیدم پدرم گفت برف حیاط را تمیزکن تا راه ماشین باز بشه بریم کوه و اسکی ، امروز صفایی داره...پاشو بجنب که دیر میشه! پالتو با کفش ­های ساق بلندِ زمستانی پوشیدم و شالی هم مادر به دور گردنم پیچاند. پارو به دست شروع کردم به باز کردن راه خروج از حیاط تا خیابان ، تا همان جایی که ماشین های برف روب شهری برفش را تمیز کرده بودند.

بعد از تفریحی برفی و عجیب لذت بخش، غذای گرم مادر در دامنه ­ی کوه جانی و حالی بخشید به تن خسته و دست های یخ زده­ام؛ تا پشت فرمان محکم بچسبم به این جاده لغزنده که پدر استراحت کند. سفیدی منظره­های پربرف عینک­ ام را تیره ­تر کرده ولی لذت تماشا عینک را به کناری می گذارد.

نزدیک غروب، نزدیک خانه­ ایم، خرده برف­ های ذوب شده حالا یخ زده­ اند و کوچه­ ها مثل آینه برق می­ زنند، دست مادر را از ماشین تا در خانه می گیرم. هوا سوز عجیبی دارد؛ تمیز کردن باقی برف ­های حیاط را به امر مادر به فردا می­ گذارم. هواشناسی امشب را سردترین شب سال پیش ­بینی می ­کند. پدر درجه ­ی شوفاژ را می ­چرخاند و با خنده می­ گوید زیادش می­ کنم تا صبح زیر لحاف قندیل نبندین!! خستگیِ این روزِ با نشاط همه­ مان را زودتر به خواب فرامی­ خواند، قبل از اینکه مثل هرشب فرصت کنم قبل از خواب ساعتی فکرکنم، بیهوش شدم.

آرام چشم­ هایم را باز می­ کنم و چندین بار سریع پلک می ­زنم تا به نور صبح عادت کنم، پشت شیشه­ ها را بخار گرفته سرمای بیش از حدِ بیرون و گرمای زیاد درون حس جالبی می­ سازد وقتی دست و صورتم را روی شیشه گذاشتم. با صدای مادر می ­روم تا چند لقمه­ ای صبحانه بخورم تا بعدش برف های حیاط را تمیز کنم و راه پیاده ­روی جلوی خانه را هم باز کنم.

نزدیک اذان ظهر شده هنوز مشغولم، برف ­های یخ زده بدقلقی می­ کنند؛ از خیابان صدای همهمه ­ای می ­شنوم ولی بی ­توجهی می­ کنم تا اینکه صدای آژیر آمبولانس مرا از خانه بیرون می ­کشد جمع انتهای خیابان جمع شده ­اند، امدادگرها دست خالی سوار آمبولانس شده و می­ روند، کنجکاوتر می­ شوم  و روی یخ ­ها سریع ­تر قدم برمی­ دارم، درست حدس زدم، انگار هر اتفاقی هست داخل تنها خرابه خیابان افتاده... ناخودآگاه اشک از گوشه چشمم غلطید، کسی جلو نمی ­رود همه عقب ایستاده ­اند، اکثرشان فقط با موبایل فیلم می­ گیرند، دلم لرزید، اشک امان دیدن نمی­ دهد.

***

 

آن گوشه ­ی خرابه... تنهاست، فریاد می­زنم بیدارشو... اما می­دانم که او رفته است، غریبانه رفته است. او تنها و غریبانه زیر انبوهی پلاستیک و کارتن رفت ولی سرمای هوا او را نکشت، سرمای دل­های ما او را کشت! در این شب ­ها و روزها آن ­قدر غرق خودم و دنیای خودم بودم؛ او که نمی­شناختمش ولی عادت کرده بودم هر روز ببینمش را فراموش کرده بودم و چه دیر او را به یاد آوردم. کسی نفهمید چرا زانو به زمین زده ام و ضجه می زنم. کسی درک نکرد چرا به پهنای صورت اشک می ریزم، کمیاب روزگار شاید از این پس نایاب شود اما من بیشتر برای خودم غمگینم که چقدرپایم به زمین قفل شده، منی که سودای پرواز در سرداشتم...

***

یادم افتاد «إذا ماتوا انتبهوا» ولی ظاهراً او خودش بیدار بود ولی رفت تا مرا هم بیدار کند.

 

  • مهدی شوقی