ذَٰلِکَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا عَلَى الْآخِرَةِ
نحل/107
اسبش را در یکی از چادرهای میانی اردوگاه جای داده بود تا آسیب نبیند و پیاده می جنگید.
وقتی امام حسین را تنها دید. نزد امام رفت و گفت: ای پسر رسول خدا! میدانی که من با تو شرط کردم، تا هنگامی که رزمنده ای در کنار تو باشد به سود تو پیکار میکنم و اگر جنگجویی نباشد، آزادم که برگردم.
امام فرمود: آری، من بیعت خود را از تو برداشتم.
امام نگرانش بود پس فرمود: ولی تو چگونه می توانی از بین سپاه دشمن فرار کنی؟!
... پس ضحاک سوار بر اسب از صحنه نبرد گریخت.
نگرانی مردی که آن همه یار از دست داده و خود در آستانه شهادت و خانواده اش در آستانه اسارت است، نسبت به سرنوشت مردی که در آستانه آن لحظه مهیب رهایش کرده و دارد می رود دنبال زندگی خودش، از آن وقایع عجیب و تکان دهنده عاشوراست.