حجره

گاه نوشت های یک طلبه

حجره

گاه نوشت های یک طلبه

مشخصات بلاگ

در این زمانه ی دلگیر این دل گیر نگاه توست...

چند صباحی است مفتخرم به همراه تو شدن
چندی است بی تو احساس پوچی میکنم
چون تمام هست و نیستم تویی

زندگی ام با امید سرباز شدن و دلهره سربار شدن پر از تلاطم شده
روزها مشغول کتاب ام و شب ها مشغول دفتر...!

نمیگویم طلبه شدن آرزوی کودکی ام بود اما آرزوی جوانی ام شد...
یادت باشد به یادم بیاوری طلبگی وظیفه است

آخرین نظرات

نظریه ای در باب چگونگی تحول زندگی اجتماعی ـ تاریخی انسان و قانون های حاکم برآن، که پایه گذاران آن کارل مارکس(1818-1883) فیلسوف، اقتصاددان و جامعه شناس آلمانی و فریدریش انگلس(1825-1895) یار و همفکر نزدیک او هستند. ولی به معنای وسیع کلمه، مارکسیسم یک مکتب فلسفی ـ سیاسی ست که شاگردان روسی مارکس وانگلس، بویژه پلخانف ولنین، در پرکردن خلاءهای آن و قالب گیری  آن به صورت یک دستگاه جامع نظری _شامل بحث مابعد الطبیعه، فلسفه ی تاریخ، جامعه شناسی، اقتصاد و انجام شناسی (teleology) تاریخی_ نقش بزرگی داشته اند، چنانکه جداکردن آراء آنها از آراء اصلی مارکس کاری دشوار است؛ اگرچه در سال های اخیر برخی متفکران (مانند ژان پل سارتر و مرلوپونتی در فرانسه) و حوزه های فکری جدّی اروپایی (مانند مکتب فرانکفورت) کوشیده اند که آراء اصلی مارکس را، که جنبه ی پژوهش فلسفی و تاریخی دارد، ازقالب های ایدئولوژیک مارکسیسم ـ لنینیسم جدا کنند.

آراء ماراکس و انگلس زیرنفوذ فیلسوفان آلمانی، بویژه هگل و فویرباخ وآراء سوسیالیسم فرانسوی (که پس ازانقلاب فرانسه پدیدآمد) وآراء اقتصادی ریکاردو، اقتصاد دان انگلیسی (که بازتابی ست ازتجربه ی انقلاب صنعتی درانگلیس) بسط یافته و همه ی این رگه های فکری به تکوین نظریه ی تاریخی مارکس یاری داده اند. اما انتقاد  مارکس ازجامعه ی بورژوازی، چه از جهت پیش فرض ها چه نتیجه گیری ها، ازاندیشه هایی که الهام بخش آن بوده است، بسیارفراترمی رود. ازنظرمارکس، تاریخ بشری یک فرایند «طبیعی» است که ریشه در نیازهای مادی (زیستی) بشر دارد. این اصل، اندیشه ی بنیادی «ماتریالیسم تاریخی» است که مارکس وانگلس آن رابرابربا داروینیسم درحوزه ی زیست شناسی ویابه عبارت دیگر، دنباله ی آن درحوزه ی پژوهش تاریخی-اجتماعی می دانستند. به گفته ی انگلس،مارکس قانون های تکامل سرمایه داری راهمچون بخشی از فَرگشتِ ( evolution) کلی اجتماعی بازنموده است.

ازاین دیدگاه، بنیانِ فرگشتِ تاریخیِ بشر شکلها و روابط تولیدی شناخته می شو که «درتحلیل نهایی» ماهیّت هردوره ی تاریخی،شکلهای خاصِ مالکیتِ شایع درآن وساخت طبقاتی آن رامعیّن می کند. کشاکش میان طبقات برسربهره ی اقتصادی (وپیامدهای اجتماعی وسیاسی آن) درپهنه ای انجام میشودکه شیوه ی تولید وضع وچگونگی آن راتعیین میکند. این عامل، درعین حال، نیروی انگیزه ای ست برای تغییرصورت های اجتماعی زندگی. تمامی تاریخ بشر (جزمرحله ی کمونیسم ابتدایی) عرصه ی جنگ طبقاتی ست. ستیزه ی طبقاتی، که از جنگ برسر «بهره ی مادّی»( interest ) ویاتقسیم حاصل تولید اجتماعی مایه میگیرد،نیروی فشارنده ای است که به انقلاب اجتماعی وتغییرصورت های اجتماعی تولید،روابط مالکیت وتوزیع کالاها («تخصیص تولید اجتماعی») می انجامد.به نظرمارکس، سرمایه داری درعین آن که انگیزش بی مانندی برای تکامل نیروهای تولید در مغیاس جهانی فراهم کرده، وضعی پدید  می­آورد که مانع تکامل بیشترآن است سرمایه داری،بافقیر کردن منظم توده هاوباآفرینش پرولتاریا،یعنی طبقه­ای شکل یافته ازکارگران استثمارشده ی صنعت که نیروی کارخودرا همچون کالادربازار میفروشند ،«گورکنِ» خود را می آفریند. پروتاریا با برافکندن سرمایه داری ، تمامی بشریت را آزاد میکند وبه همه ی فاصله های طبقه ای و همه ی شکل های بهره کشی پایان می بخشد. «ازخودبیگانگی» کار، باتبدیل وسایل تولید به داراییِ همگانی،پایان می یابد،وبه این ترتیب ،«ماقبل تاریخ »بشر،یعنی«قلمروجبر» جای خود را به «قلمروآزادی» می دهد.

مفهوم بهره کشی یا استثمار در مارکسیسم اهمیت ویژه ای دارد. به عقیده ی مارکس،بر حسب هر یک از صورت ها ی اجتماعی تولید،روابطی میان مالکان ابزار تولید (طبقه یا طبقات حاکم ) واکثریتِ بی بهره از آن (طبقه یا طبقات محکوم ) وجود دارد که باصطلاح ، رابطه ی طبقاتی نامیده  می شود ، و این رابطه بر پایه ی استثمار یا بهره کشیِ گروه نخست  از گروه دوم است. بدین معنی که درتقسیم حاصل تولید، طبقه ی مالک سهم عمده ای را (به نام حق مالکانه یا سود سرمایه ) بر داشت می کند وسهم کوچکی را به تولید گران (بردگان، دهقانان بدون زمین، کارگران ) میدهد و همین رابطه سر چشمه ی کشاکشی ست که تضادّ طبقاتی نامیده می شود. به نظر مارکس، بر اساس نظریه ی اقتصادی کلاسیک، ارزش کالا برابر با ارزشِ کاری ست که برای تولید آن کرده اند؛ و در نتیجه سهمی که به عنوان حق مالکانه (در اقتصاد فئودالی یا شبه فئودالی ) یا سود سرمایه (در اقتصاد سرمایه داری )بر داشت می شود، برداشتِ بی داد گرانه ای ست از سهم کار، که او به آن نام « ارزشِ افزونه (surplus value) » می دهد. البته مارکس  در ین باره، بظاهر، داوری اخلاقی نمیکند، بلکه کوشش او اینست که به بر داشتی علمی از روابط اجتماعی برسد و قانون های «ناگزیرِ» دگرگونی وتکاملِ  اجتماعی  وروابط علّیتی میان پدیده های  اجتماعی را نشان دهد. بنابراین، از لحاظ او، شکل طبقاتی جامعه و روابط آن مراحل ضروریِ تکاملِ تاریخیِ  بشر است و هر مرحله زمینه ی لازم پیدایش مراحل بعدی است.

رؤیای مارکسی درباره ی آینده در کتاب سرمایه و آثار دیگری که مارکس در باره ی نیروهای محرک درونی جامعه ی بور ژوایی نوشته است، وجه استدلال «علمی» یافته است، مارکس و انگلس باور داشتند که سیستم خود را از درون روند واقعیِ «تاریخ حقیقی» کشف کرده اند. اما انتظار های انقلابی ایشان در دوران زندگیشان با ناکامی روبرو شد. طبقه ی کارگر صنعتی در کشور های پیشرفته ی صنعتی نقش انقلابی را که آنان انتظار داشتند هرگز به انجام نرساند، اما ماکسیسم، درواقع، به عنوان یک دکترین انقلابی، در کشور هایی جاذبه یافت که تحلیل مارکس بر آنها صدق نمی کرد، اما زمینه ی آماده ای برای پذیرشِ نگره های انقلابی بویژه در میان طبقات میانه ی آن ها وجود داشت.

نظریه ی مارکسی در باره ی دولت: بر خلاف نظر هگل، که دولت راهمچون جانی در تن جامعه ومظهری از «جان جهان» می دانست،مارکس دولت را یک نهاد اجتماعی متعلق به دوره ی طبقاتی جامعه وبخشی از روبنای آن می داند وتحولات آن را برحسب تغییر صورتهای روابط تولیدی واشکال اصلیِ تاریخی دنبال می کند. به نظر مارکس، هر صورتی از صورت های روابط اجتماعی، که بر پایه ی روابط وتضاد طبقاتی است، وجود دستگاهی زورآور را نگزیر می کند که همانا دولت است. همچنان که میدانیم ، در هربحثی از دولت همواره مسئله ی قدرت طرح میشود. مارکس، بر خلاف نظر کسانی که دولت را به عنوان عامل حفظ نظم اجتماعی ضروری می دانند، هر شکل تاریخی از قدرت سیاسی را وابسته به روابط طبقاتی معین می داند واز آنجا که در هرشکل تاریخی طبقه ی مالکِ ابزار های تولید را طبقه ی حاکم می شناسد (مثلاً در جامعه ی فئودالی اشراف زمیندار ودر جامعه ی سرمایه داری صاحبان کارخانه ها و مؤسسات اقتصادی جدید)، دولت را ابزاری در دست طبقه ی حاکم برای ادامه ی چیرگیِ آن وحفظ روابط اجتماعیِ محکوم به زوال می شمرد. بنابراین، دولت نهاد اجتماعی متعلق به دوران روابط و کشمکشهای طبقاتی است وبا از میان رفتن طبقات اجتماعی، دولت نیز علت وجودی خود را از دست می دهد وجای خود را به روابط داوطلبانه وآزادانه میان انسان ها می سپارد.

سوسیالیسم از نظر مارکس: بدین ترتیب، برپایه ی تحلیلی که مارکس از اشکال تاریخی زندگی بشر وروابط اجتماعی هر دوره میکند، سوسیالیسم به عنوان مرحله ای ضروری ازتاریخ بشر جلوه گر می شود. به عقیده ی مارکس، آنچه خیر اندیشان و بشر دوستان بر مبنای ارزشهای اخلاقی یا باورهای دینی، پیشنهاد کرده اند، جز خیال های بی بنیاد نیست؛ وسوسیالیسم براساس خواست وخیراندیشی افراد بوجود نخواهد آمد، بلکه شرایط لازم تاریخی باید برای آن فراهم شود. این شرایط لازم تاریخی فقط درنظام سرمایه داری پدید می آید. زیرا این نظام است که با تکامل بخشیدن به ابزارهای تولید واجتماعی کردن شیوه های تولید (بصورت تولید گروهی  کارخانه ای) خود به خود شکلی از تولید را بوجود می آورد که «اجتماعی» است وبا نظام روابطِ تولیدی برپایه ی مالکیت خصوصی ناهمساز است، و بنابراین، باید جای خود را به نظام تازه ای، که همان نظام سوسیالیستی است، بدهد. مارکس رسالت  تاریخی خاصی برای پرولتاریا می شناسد. این طبقه، که از مزدورانِ صنعتی تشکیل می شود، بر اثر گسترش نظام سرمایه داری و تولید صنعتی، رفته رفته بزرگتر می شود تا به جایی که اکثریت را در جامعه تشکیل میدهد.در عین حال، نظام استثماری  سبب می شود که  ثروت دریک قطب وفقر در قطب دیگر متمرکز شود؛ و سرانجام، بالا گرفتنِ کارِ تضادهای طبقاتی وبحرانهای نظام سرمایه داری سبب طغیان این طبقه و بوجود آمدن نظام سوسیالیستی خواهد شد.

مارکس برای دوره ی انتقالی از سرمایه داری به سوسیالیسم یک مرحله ی میانی به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» در نظر گرفته که در آن طبقه ی کارگر، با برقرار کردن دیکتاتوری خود، دیگر طبقات اجتماعی  را حذف می کند  و پس از برقراری نظام سوسیالیستی تمامی جامعه به «کارگران» تبدیل می شوند، و فرق میان کاردستی و فکری و روستا وشهر از میان بر می خیزد، وبه این ترتیب، ولت به عنوان نهاد زورگوی اجتماعی علت وجودی خود را از دست می دهد.

مارکسیسم بعد از مارکس: جنبش طبقه ی کرگر در اروپا  در دهه ی آخر قرن نوزدهم بسرعت زیر نفوذ مارکسیسم قرار گرفت. اما بزودی میان جناح چپ ومیانه روِ مارکسیست اختلاف در گرفت، چنانکه به از هم پاشیدنِ بین الملل کارگری انجامید. پیدایش وپیروزی بولشویسم در روسیه، سرانجام، جنبش مارکسیستی  را به دو شاخه ی بهبود خواه وانقلابی تقسیم کرد. شاخه ی بهبود خواه، که در اروپای  غربی رشد کرد، باجنبش بازنگرشگری (ریویزیونیسم)  در مارکسیسم، راه خود را به سوی «سوسیالیسم دموکراتیک» گشود وسرانجام، از مارکسیسم  چشم پوشید وتکیه ی خود را برسنت اخلاقی وبشر دوستانه ی سوسیالیسم نهاد. شاخه ی انقلابی مارکسیسم که با نام کمونیسم، از راه بولشویسم روسی، جهانگیر شد، حوزه ی نفوذ اصلی خود را در کشور هایی یافت که زمینه ی جنبش انقلابی در آنها فراهم تر بود، یعنی در روسیه و کشورهای جهان سوم. این شاخه که مدعی پیوستگیِ پر شور وبا ایمان به روح انقلابی مارکسیسم است، سخت زیر نفوذ گسترش وتکوین خاص مارکسیسم در روسیه، یعنی لنینیسم، قرار دارد. مارکسیسم، پس از مارکس، به عنوان ایدئولوژی، به صورت «جهان بینیِ» جامعی درآمد و برای بسیاری جانشین نگره ی دینی در عصری دُنیوی شد. بخش علمی وپوزیتیویستِ آن بافلسفه ی «ماتریالیسم دیالکتیک» کامل شد، که مدعی آنست که نه تنها تاریخ بلکه عالم را بطور کلی توضیحی قطعی  وجامع می دهد. با اینهمه، نخست ظهور سوسیالیسم  دموکراتیکو سپس باز نگرشِ کمونیستی و پس از آن چپ نو ومارکسیسم نو گواه وجود مسائل فکری در مارکسیم برای کسانی است که خواسته اند تحلیل مارکسیستی رابا رؤیای مارکسیستیِ جامعه ی آزاد وبی طبقه ونظریه ی مارکس را با عمل بهبود خواهانه یا انقلابی  وپیامبریهای مارکس را با آنچه او «تاریخ تجربی» می نامد، آشتی دهند.

رؤیای مارکس  از آینده ی تاریخی برای ایدئولوژیهای آرمانشهری (نک آرمانشهر طلبی) وانقلابیِ (نک انقلاب) روزگارما یاوری قوی بوده است و آنها را با یقینِ «علمی» به «ناگزیریِ تاریخیِ» آن آینده آراسته است. مارکس را (که می گفت «من مارکسیست نیستم» ) نمی توان مسئول همه ی زیروبمهای «مارکسیسم» به عنوان یک دکترین دانست. اما ابهام ها و گسیختگیهایی در نظرات او هست که راه را برای تفسیرهای گوناگون وناهمسازِ پیروانش باز گذاشته است. با ظهور «چند مرکزیتِ» کمونیستی، دکترین مارکسیستی به چند شاخه ی دیگر تقسیم شده است. همچنین در همسازی  با شرایط اجتماعی ـ تاریخیِ گوناگون رنگهای گوناگون پذیرفته است، چنانکه با لنینیسم رنگ روسی، با مائوئیسم رنگ چینی، با کاستروئیسم رنگ آمریکای لاتینی به خود پذیرفته و در این اواخر نیز جهان شاهد پیدایش «کمونیسم اروپایی» بوده است، که حزبهای کمونیست فرانسه، ایتالیا واسپانیا، پیشرو آنند.

نوشته های پر نفوذ مارکس نه تنها درجنبش های سیاسی، بلکه همچنین در مفاهیم جامعه شناسی کنونی نفوذی ژرف کرده است و بطور کلی در تکوین و تکامل آخرین مراحل اندیشه ی مُدرن یاوری قوی وعنصری پایدار بوده است.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی