حجره

گاه نوشت های یک طلبه

حجره

گاه نوشت های یک طلبه

مشخصات بلاگ

در این زمانه ی دلگیر این دل گیر نگاه توست...

چند صباحی است مفتخرم به همراه تو شدن
چندی است بی تو احساس پوچی میکنم
چون تمام هست و نیستم تویی

زندگی ام با امید سرباز شدن و دلهره سربار شدن پر از تلاطم شده
روزها مشغول کتاب ام و شب ها مشغول دفتر...!

نمیگویم طلبه شدن آرزوی کودکی ام بود اما آرزوی جوانی ام شد...
یادت باشد به یادم بیاوری طلبگی وظیفه است

آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر» ثبت شده است

ظهر بود که نشست علمی تموم شد ، خسته ام! ؛ پنجشنبه ها هم سلف تعطیله ، گرسنه ام! ؛ کیف ام رو گذاشتم روی دوچرخه و از پارکینگ بیرون اومدم ، جلال و جمال حرم رضوی سرم رو به نشانه تعظیم خم کرد ، زیر لب سلامی گفتم و سوار شدم. بین ماشین های گیر کرده در ترافیک پیچ و تاب خوردم تا رسیدم به مقصد.

مقصد اولین مدرسه ای که طلبگی را شروع کردم ، آنجا حجره ای دارم کوچک ولی بزرگ به وسعت دل...

فردا جمعه است ، شنبه عرفه است ، یکشنبه هم قربان... همهمه بی خود نیست ، بعضیا میخوان برن شهرستان سری به خانواده بزنند بعد از یک ماه و اَندی.

به واسطه مسئولیتی که دارم باید توی کار بچه ها فضولی کنم و ببینم کی میره و کی میمونه! تا برای رفت و آمد و باز و بسته شدن درب مدرسه فکری بکنیم. به همه سر میزنم یکی یکی ، اونایی که راه شون دوره معمولاً نمیرن چون نه از نظر اقتصادی به صرفه است نه از نظر زمانی!

محمد رو دیدم ، جلو رفتم نیاز به سوال نبود از کیف روی دوشش و از خنده ی روی لبش معلوم بود داره میره شهرستان ، دست داد که خداحافظی کنه ، شاید اختلاف تاریخ شناسنامه هامون زیاد باشه ولی به خاطر برنامه های زیادی که با هم داشتیم احساس نزدیکی و صمیمیت می کنیم مخصوصاً که محمد من رو برادر نداشته اش میدونه و منم اونو برادر کوچکتر نداشته ام. تا امروز هم همیشه سعی کردم برادرش باشم.

دست انداخت دور گردنم با یه شعفی گفت کاری نداری که برم دیگه دیر میشه؟!  ـ نه ، برو به سلامت ، فقط از کنار برو قاطی آدما نشی!!  :)

رفت و نگاهم پشت سرش به بدرقه رفت....

وقتی که دیگه توی مدرسه کاری نداشتم راه افتادم برم خونه ، کیف لپ تاپ رو انداختم رو پشتم و سوار دوچرخه شدم ، رو به آفتاب رکاب می زدم ولی خنکای هوا تنم رو خشک نگه می داشت... گرسنه ی گرسنه شده بودم ولی چیز زیادی نخوردم آخه بقیه غذا خورده بودن و تنها غذا خوردن اونم ساعت چهار ، اشتها رو کور میکنه.

بر خلاف صبح های جمعه که میرفتم دوچرخه سواری خارج از شهر ، رفتم داخل شهر! به یکی قول کمک داده بودم ، توی مدرسه ، چند تا حجره اون طرف تر از حجره خودم ، من حجره 33 ام اون حجره 40.

دونفری توی حجره بودیم که کسی اومد و طاهر رو صداش زد ، رفت بیرون حجره باهم چند جمله ای صحبت کردند ، رنگ چهره طاهر عوض شد ، وقتی اومد داخل پرسیدم برای بچه ها اتفاقی افتاده؟! گفت برای خود بچه ها نه ، بابای یکیشون فوت کرده... صداش کمی می لرزید ، مردد بود بهم بگه ، گفتم نصف جون شدم بگو دیگه...

ـ بابای محمد تصادف کرده و فوت شده ، حال خواهرش هم بده... و ماجرا رو توضیح داد که کِی اینطوری شده!

دستم روی کتاب بود ولی دلم جای دیگه ای بود... به محمد فکر می کردم ، به اینکه چقدر نوجوون احساسی و تأثیرپذیریه... به اینکه پنجشنبه با چه اشتیاقی رفته خونه و چون موبایلشو فروخته تا لحظه ورودش به خونه از هیچی خبر نداشته... به این فکر می کردم که تا وارد خونه میشه با یه جماعت سیاه پوش مواجه میشه ، چه حسی ، چه حالی ، چه واکنشی بهش دست میده... واقعاً آرزو کردم کاش اون لحظه پیشش بودم ، به این فکر می کردم که یتیم شد ، تنها شد ، شکسته شد...

یهو طاهر گفت مرد حسابی اشک هاتو پاک کن ، چِتِه؟!! با نهیب طاهر دیگه اشکم قطع شد ولی بُغضی داشتم به اندازه دنیای کوچک خودم ، دیگه نتونستم حرف بزنم ، طاهر هم زیر چشمی نگام می کرد ، می ترسید بیشتر از این چیزی بگه.

الان دو روز از اون قضیه گذشته ، ولی هر وقت وقتی پیدا می کنم می زنم زیر گریه ، توی خونه برای اینکه جلب توجه نکنم رفتم حمام تا گریه کنم... مطمئنم مثل بعضیا برای خودم گریه نمی کنم!

ولی تا الان نمیدونستم اینقده محمد رو دوست دارم که براش اینقد متأثر میشم... نمی دونم یه پسر نوجوون مثل محمد تا چه اندازه می تونه تحمل داشته باشه ولی ممکنه این اتفاق مسیر زندگی شو عوض کنه ، برای سرپرستی خانواده ممکنه نتونه ادامه تحصیل بده... ممکن هم هست که مشکلی پیش نیاد! ولی رنج روحی وارد شده مطمئناً براش خیلی سخته خیلی...

خواهش میکنم کسی نگه مرد که گریه نمیکنه ، از این تلقین اشتباه متنفرم!


پی نوشت: دیشب بهم زنگ زد تا برای پدرش نماز بخونم ، نمیدونم کی میتونم این غم رو توی صداش نشنوم.


  • مهدی شوقی